داشتم با حبه بازی می کردم؛ من در نقش بچه و حبه در نقش مامان.

سوار تَرکِ اسبِ مامان کوچولویم شدم و اول رفتیم مغازه بستنی و میوه خریدیم بعد مامانم من را برد پارک ، سرسره بازی کردم و سوار تاب شدم.

مامانم من را هل می داد و برایم شعر می خواند: تاب تاب عبّازی! ، خدا منو نندازی.

بعدتر به من گفت:بریم خونه ، پارک تعطیل شده.

گفتم نه من می خوام بازی کنم.

گفت: بریم خونه ، خورشید خانوم رفته.

از جایم بلند نشدم بعد مامانم من را کتک زد.خیلی زیاد! 

آن وقت من گریه کردم و مامانم گفت: من میرم خونه تنهات می ذارم و .رفت.


شانس آوردم که سین آمد و بازی ناتمام ماند :)) 


راستی من اصلا شبیه مامانی که حبه نقشش را بازی کرد نیستم ، اینقدر خشن و نامهربان و دستِ بزن دار! 

این بچه اینها را از کجا الگو گرفته؟ 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گلهای بنفشه جنگ جهانی solosmarket رشته نساجی Jami خانه شماره 39 فروشگاه اینترنتی اربید زیارت مجازی گلزار شهدای روستای سیارکلا Mallory