شام خانه ی مامانم اینها بودیم.گفتم یازده شب می آیم و برای سحری چیزی می پزم.

خاله بزرگه آمد آنجا ، شوهرش مریض و از کار افتاده است و دخترش کیلومترها دورتر درس می خواند.

می خواست چند تا وسیله سنگین از خانه اش بیاورد و بگذارد توی انباری خانه ی مامانم اینها ، سین و بابا بعد از شام برای کمک رفتند و این کمک تا پاسی از شب - یک و نیم بعد از نیمه شب - طول کشید.


دیر وقت برگشتیم ، گفتم املت می پزم و خلااااص. سین جااان! هم قبول کرد- مردی که برای شکم ادا و اصول نداشته باشد باید هم بشود جان و عزیزم و عشقم- 

می گفتم؛ گوجه ها را از یخچال درآوردم ، خواستم تخم مرغ ها را هم بیاورم بیرون که دیدم بله! دو تا تخم مرغ بیشتر نداریم! 

فکر کن به سین جااان می گفتم سهمت از سحری یک تخم مرغ بیشتر نیست ، شانزده ساعت هم قرار است روزه باشی، تبدیل میشد به سینِ خالی! 


الان توی سکوت قشنگ این وقت شب دو تا تکه مرغ شوت کرده ام توی قابلمه و توی قابلمه دیگر آب گذاشته ام که بجوشد و برنج بپزم.

آن وقت کِی بخوابم؟ 


تا من باشم هر روز کم و کسری های خانه را توی آن لیست مهجور! نیازمندی ها بنویسم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تیگران گروه خدمات پژوهشی اعتماد نقاشی آبرنگ اسناد بهارستان | مجلات | علمی ترویجی | فصلنامه اسناد بهارستان طراحی لوگو در اردبیل حس دیزاین ایران ساب انجام پروژه های شبیه ساری شباهنگ وب دبستان دخترانه شهید دکتر چمران یک عدد مهسا هستم.