دیشب ساعت دوی نصفه شب که خوابم نمی آمد یاد گز بستنی ای افتادم که ته فریزر از غارت حبه در امان مانده بود؛ سین و حبه خواب بودند.
رفتم توی آشپزخانه و بستنی را از فریزر کشیدم بیرون و شروع کردم به خوردنش، به مزه مزه کردنش.اصلا نصف خوشمزگی هر چیزی به این است که عجله ای برای خوردنش نداشته باشی و اجازه بدهی مزه ی آن آرام آرام برود زیر زبانت.
خیلی داشت خوش می گذشت؛ شب و سکوت و مزه ی بستنی ای که دوستش دارم و .
یک آن یاد مادربزرگم افتادم که دو سه روز پیش سکته کرده و یک طرف بدنش لمس شده ، حرف نمی زند ، هیچ غذایی نمی تواند بخورد ، آب میریزند توی گلویش و از پس قورت دادن آب هم بر نمی آید.
خوشمزگی بستنی و حال خوب شبانگاهی دود شد رفت هوا.
زندگی استاد قاطی کردن مزه هاست؛ یک دفعه هر چه تلخی هست به کامت می ریزد ، انگار نه انگار که چند لحظه قبل داشته ای طعم شیرینش را مزه مزه می کردی.
درباره این سایت