دیروز حال خیلی بدی داشتم؛ خیلی بد.در آن حد که به خدا می گفتم: خب خداجون! هر چی قرار بود از دنیا ببینم و داشته باشم دیدم و بهم دادی ، دنیات دیگه چیزی نداره که برای من جذاب باشه.


آرزوی مرگ همین شکلی ست دیگر.به همین تلخی ، لازم نیست که آدم حتما بگوید خدایا مرگ من را برسان ، همین که فکر کنی دیگر توی دنیا چیزی نیست که دلت بخواهد داشته باشی یا حتی اگر دلت بخواهد هم قرار نیست آن را داشته باشی یعنی ته دنیا.

بهانه حال بد دیروزم سرباز کردن بحث های قدیمی و کهنه با سین بود -خدایی از شنیدن بعضی از حرفها و توقعاتش دود از سرم بلند میشود- و بودن توی روزهای خاص نه و بهم ریختگی هورمون ها.

 

دیروز فقط گریه می کردم ، توی خلوت ، پشت سینک ظرفشویی و وقت شستن ظرف ها ، پختن شام و جمع و جور کردن خانه ، به گمانم آشپزخانه آغوش امن خیلی از زن ها باشد وقتی که هوای گریه دارند و کسی نیست که به رویشان آغوش باز کند.


گریه کردم اما دور از چشم سین ، به خودم قول داده ام نگذارم از این بعد اشک هایم را ببیند نه او نه هیچ کس دیگری.قول دادم اشک هایم را برای خلوت دونفره با خودم نگه دارم و برای درددل کردن با خدا سر سجاده.


امروز بهترم! 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دوار لیمو ترش بلاگ دخترونه شورای دانش آموزی دبیرستان فجراسلام مینو گرافیک qefrewf.parsablog.com Tanya نیلوفر Jason