قبل از عید رفته بودیم تهران ، توی مترو من و مادر و خواهر شوهر نشسته بودیم روی صندلی و سین ایستاده بود روبروی مادر شوهر و از میله ی بالای سرش چسبیده بود.
نگاه کردم دیدم وااای زیر بغل کاپشنش از کجا تا کجا پاره است ، آنهم درست در تیررس نگاه مادر شوهر ، سوژه مادرشوهر پسندی داده بودم دستش ، تا چند درجه زیر صفر یخ کردم!
سین چند روز پیش گفته بود که" اینو بدوز" ، تاااازه یادم افتاد ، خسته نباشم واقعا!
خواستم با چشم و ابرو سین را متوجه کنم ، حواسش نبود ، گوشی را برداشتم و به سین پیامک دادم که " دست راستت رو نگیر بالا ، زیر بغلت پاره است".
صدای پیامک سین بلند شد ، گوشی را از جیبش در آورد ، نگاه کرد ، بعد دست راستش را آورد پایین و با دست چپ میله را چسبید!
بله،،، خدا قبر کسی که موبایل و پیامک را اختراع کرده نورافشانی کند ، از این سر تا آن سرِ دو وجب قبرش را ریسه کشی کند اصلا ، در کنار همه اینها حافظه من را هم کمی تقویت کند لطفا!
از طرف شرکت به مناسب سال نو و روز مرد دو تا کارت هدیه داده اند.سین کارت ها را آورده بود گذاشته بود روی میز تلویزیون ، دیدمشان ، بعد راجع به ح جیمی گفت که دوبرابر او گرفته چون عنوان شغلیش بالاتر از سین است.
بعدتر گفت ح جیمی گفته:
پیش خانومم چیزی راجع به کارت هدیه ها نگید ، نمی خوام بفهمه ، دو روزه خرجش میکنه!
اینکه سین همیشه راجع به حقوق و مزایا و عیدی اش با من صاف و صادق است را باید بگذاریم به پای خصوصیات خوب اخلاقی خودش یا خصوصیت خوب اخلاقی خودم و حس امنیتی که از طرف من به او میرسد؟
شاید هم هر دو؟
هر چه که هست خدا را شکر که اینطوری ست و جور دیگری نیست.
امروز آنقدر افکار خطرناکی توی سرم وول می خورد که شک دارم صبح زنی که از خواب بیدار شده باشد همان همیشگی باشد ، زن محتاطِ محافظه کارِ بچه دوستِ سنتیِ صبور ، به جایش زن کولی طورِ وجودم هست که امروز از خواب بیدار شده که فقط به خودِ خودش فکر می کند و دلش نمی خواهد توی قید و بند کسی یا چیزی بماند.
زنی که دارد توی سرم پچ پچ کنان می گوید: بی خیال بچه دوم شو! اصلا بی خیال این زندگی شو! حالا که از خودت درآمد داری از آدمی که دنیات با دنیاش فرسنگ ها فاصله داره جدا شو! برو پی زندگیِ خودت ، دنبال رویاهات برو که این آدم جلودارش بوده و .
این زن کولی از کجا سر و کله اش پیدا شد؟
شاید از دورویی بعضی ها!!
توی خانه دایی تپله وقتی حرف سر کار رفتن شد سین گفت: من بهش گفتم نرو خودش خواست بره!!
پیش دایی و زن دایی نمی توانستم بگویم: عه! تو گفتی نرو؟ پس کی بود وقتی قبل از عید شنید دیگه نمی خوام برم سرکار گفت عرضه نداری ، تنبلی ، از زن های مردم یاد بگیر که پا به پای شوهرشون کار می کنند.
قبل تر کی بود که سر مسائل مالی آنقدر سخت گیری کرد که راضی شدم به سرکار رفتن؟
به خودش هم گفتم که حواسم به این دورویی و ادای شوهر خوب درآوردنش بوده.هست.
بس است دیگر ، زبان به دهان بگیر زن کولی طور ،،، اذیتم نکن!
کاش امروز رفته بودم سرکار.
دیروز حال خیلی بدی داشتم؛ خیلی بد.در آن حد که به خدا می گفتم: خب خداجون! هر چی قرار بود از دنیا ببینم و داشته باشم دیدم و بهم دادی ، دنیات دیگه چیزی نداره که برای من جذاب باشه.
آرزوی مرگ همین شکلی ست دیگر.به همین تلخی ، لازم نیست که آدم حتما بگوید خدایا مرگ من را برسان ، همین که فکر کنی دیگر توی دنیا چیزی نیست که دلت بخواهد داشته باشی یا حتی اگر دلت بخواهد هم قرار نیست آن را داشته باشی یعنی ته دنیا.
بهانه حال بد دیروزم سرباز کردن بحث های قدیمی و کهنه با سین بود -خدایی از شنیدن بعضی از حرفها و توقعاتش دود از سرم بلند میشود- و بودن توی روزهای خاص نه و بهم ریختگی هورمون ها.
دیروز فقط گریه می کردم ، توی خلوت ، پشت سینک ظرفشویی و وقت شستن ظرف ها ، پختن شام و جمع و جور کردن خانه ، به گمانم آشپزخانه آغوش امن خیلی از زن ها باشد وقتی که هوای گریه دارند و کسی نیست که به رویشان آغوش باز کند.
گریه کردم اما دور از چشم سین ، به خودم قول داده ام نگذارم از این بعد اشک هایم را ببیند نه او نه هیچ کس دیگری.قول دادم اشک هایم را برای خلوت دونفره با خودم نگه دارم و برای درددل کردن با خدا سر سجاده.
امروز بهترم!
می خواستم بروم خانه مامانم اینها؛ گفتم چی بپوشم چی نپوشم که مانتوی خردلی روی چوب لباسی داد کشید: مَنو!
یادم نبود آخرین بار کی پوشیده بودمش ، شاید قبل از پاییز.
مانتو را برداشتم و پوشیدم اما چه پوشیدنی؛ دیدم یک جاهایی دکمه ها فقط به خاطر رودربایستی و گُلِ رویِ من است که بسته میشوند ، یک جاهایی هم راحت بسته میشوند اما بسته شدنشان جوریست که قلمبگی شکمِ نامحترم! هر چه بیشتر در معرض نمایش عمومی قرار میگیرد.
یک زیر سارافونی مشکی بلند داشتم ، زیر مانتو پوشیدم و بعد دکمه های مانتو را باز گذاشتم ، چادر هم که داشتم و تمام ،،، مشکل مانتوی در معرض ترکیدگی! حل شد.
شما فکر کرده اید طراح های لباس این مدل های عجیب و غریب را از کجا می آورند؟ از دل همین روزهای سخت.
من حدس می زنم طراح مانتوی بی دکمه و جلوباز یک روز آمده لباس بپوشد دیده دکمه های مانتو از شدت چاقی بسته نمیشود یا اگر بسته میشود شکم مبارک را می فرستد توی آفساید ، فکر کرده و ایده داده که مانتو دکمه نداشته باشد از لحاظ زیبایی! بهتر است.خدایی اینطوری نبوده؟شما حدس دیگری می زنید؟
داشتم شام می پختم.حبه آمد آشپزخانه و با آن برقِ شوق قشنگ توی چشمهایش گفت: مامان کیک بپزیم!
برای چندمین بار توی این یکی دو هفته از زبانش میشنوم که تِیت! بپزیم.
نمی دانم چرا بچه ها اینقدر کیک پختن را دوست دارند؟ لابد به خاطر فرصتی که برای آرد بازی پیدا می کنند.
می گفتم ،،،، شیر نداشتیم ، دستش را گرفتم و رفتیم شیر خریدیم بعد با رسپی ای که دوست قشنگ مجازی ام برایم فرستاده بود کیک پختم.یعنی یک چیزی پختم که وقتی می گفتی کیک ، قابلمه و کفگیر و ملاقه به طرفش اشاره می کردند و می گفتند: اوناهاش! اونو میگه!
خوشمزه و خوش عطر ، بدون اینکه خمیر شده باشد یا ته اش سوخته باشد ،،، برای یک آدم مبتدی ، امیدوارکننده!
اولا این موفقیت بزرگ را به خودم تبریک می گویم.ثانیا لقمان وار! به خودم - و اگر دوست داشتید به شما - سفارش می کنم که فرزندم! هیچ وقت از یاد گرفتن هیچ چیزی توی این دنیا ناامید نشو ، نترس! تو می توانی خیلی چیزها را یاد بگیری.تو از پس خیلی از کارها برمی آیی.
ثالثا ندارد!
داشتم فایل های لپ تاپ را مرتب می کردم ، فولدرها و عکس های اضافه را پاک می کردم که رسیدم به این نوشته که نمی دانم اصلا از کجا اسکرین شات گرفته بودمش ، برایم جالب بود و گفتم بنویسمش که شما هم بخوانید:
"اگر می بینید بعد از هر بحث یا دعوای کوچیکی در زندگی دوست دارید ماجرا رو سریعا با آدمهای غریبه در سوشیال مدیا به اشتراک بگذارید ، یعنی باید روی صبوری و پخته بودنتون کار کنید.
آدمها وقتی این کار را می کنند که دنبال برنده شدن در بحث هستند و می خوان بقیه طرفشون رو بگیرند.
احساس بازنده بودن ، شکست ، عصبانیت ، ناراحتی و .احساس هایی طبیعی ست.تجربه اش کنید و در ارتباط با بقیه بهتر شید."
خیلی موافقم.حداقل در رابطه با خودم میبینم هر چقدر عمر زندگی مشترکم بیشتر میشود و بیشتر تمرین صبوری می کنم کمتر پیش می آید بلافاصله بعد از هر بحث و بگومگوی کوچکی با سین پیش خواهری و مامان درددل کنم یا بیایم اینجا و در موردش بنویسم ، خیلی وقت ها چیزی نمی گویم و چیزی نمی نویسم و ماجرا خیلی زود از ذهنم پاک می شود.
خوشحالم که دارم صبورتر و بزرگ تر از قبل میشوم.تا باد چنین بادا!
داشتم با حبه بازی می کردم؛ من در نقش بچه و حبه در نقش مامان.
سوار تَرکِ اسبِ مامان کوچولویم شدم و اول رفتیم مغازه بستنی و میوه خریدیم بعد مامانم من را برد پارک ، سرسره بازی کردم و سوار تاب شدم.
مامانم من را هل می داد و برایم شعر می خواند: تاب تاب عبّازی! ، خدا منو نندازی.
بعدتر به من گفت:بریم خونه ، پارک تعطیل شده.
گفتم نه من می خوام بازی کنم.
گفت: بریم خونه ، خورشید خانوم رفته.
از جایم بلند نشدم بعد مامانم من را کتک زد.خیلی زیاد!
آن وقت من گریه کردم و مامانم گفت: من میرم خونه تنهات می ذارم و .رفت.
شانس آوردم که سین آمد و بازی ناتمام ماند :))
راستی من اصلا شبیه مامانی که حبه نقشش را بازی کرد نیستم ، اینقدر خشن و نامهربان و دستِ بزن دار!
این بچه اینها را از کجا الگو گرفته؟
"می دونید الان از دار دنیا چی می خوام؟
۱.یه ستون توی یه رومه یا مجله که توش بنویسم و منتظر واریز حق التحریرم باشم.
۲.یه استند چند طبقه ای سفید واسه گلدونام
۳.چند تا مجسمه ویلوتری :))
۴.یه کتابخونه پر از کتاب های دوست داشتنی و شیرین."
این پست را ۱۷ دی ماه ۹۷ نوشتم اما لحظه آخر از انتشارش منصرف شدم، ماند قاطی پست هایی که می نویسم و منتشر نمی کنم.
باورتان نمیشود ، یعنی عمرا باور کنید که فردای همان روز دیدم یکی از خوانندگان اینجا برایم کامنت گذاشته که آیا مایل به همکاری جدی و رسمی با نشریه ما هستی؟ مات و مبهوت ماندم ، پیش خودم می گفتم نکند پست را فرستاده ای و خودت حواست نیست؟
سرتان را درد نیاورم ، بعد از دو سه ماه امروز دوست قشنگم فایل مجله را برایم فرستاد که یکی از نوشته هایم آنجا چاپ شده،،،
فقط خدا می داند که چقدر خوشحالم و متعجبم از اینکه چرا کم دعا می کنم؟ چرا سفت و سخت و سریش طور! و از ته دل برای بقیه خواسته هایم دعا نمی کنم؟
چرا توی باورم نیست که خدا به قولی که داده عمل می کند:
اُدعونی اِستَجب لَکم.
دعا کنید.بخواهید.من می شنوم.جواب میدهم.
گاهی اینطوری ست که من یک دفعه یادم می افتد که:عه! الان خیلی وقته رابطه ام با سین خوبه و بحث مون نشده ، چه خوب!
اتفاقا فردای همان روزی که اینها توی ذهنم می گذرد یک بحث الکی پیش می آید و روابط شکرآب میشود.
یا ذوق می کنم بابت اینکه: خیلی وقته حبه خوب غذا می خوره ، خدا را شکر!
فردایش ادا در آوردن های حبه برای غذا شروع میشود.
و مثال های دیگر که زیاد توی زندگی ام دارم و گاهی باعث میشود شک کنم به اینکه نکند چشمم شور است و خودم را چشم می زنم؟!
امشب توی نت گردی هایم یک روایت دیدم با این مضمون که:
«إِذَا أَحْبَبْتَ شَیْئاً فَلَا تُکْثِرْ مِنْ ذِکْرِهِ فَإِنَّ ذَلِکَ مِمَّا یَهُدُّه»
امام صادق(ع) فرمود: اگر چیزى را دوست دارى، زیاد نامش را نبر، چرا که آن را از بین میبرد.
توی شرح و تفسیر روایت هم نوشته بود زیاد توی ذهن تان به داشته هایتان فکر نکنید!
خیلی برایم جالب بود ،،، خیلی!
نمی دانم شما هم گرفتار این خودچشم زنی شده اید یا نه؟
بعد از کار در معدن مادری سخت ترین کار دنیاست؛ مادری برای بچه ای که سرما خورده چند درجه سخت تر و خسته کننده تر.
شب اول تب کرد ؛ تا صبح حواسم به این بود که تبش بالاتر نرود ، گوشی را گذاشته بودم روی زنگ که هر یک ساعت یکبار بیدارم کند. چه فایده؟ نه استامینوفن می خورد و نه می گذاشت پاشویه اش کنم.
روز دوم تب رفت و آبریزش بینی آمد، شد قوز بالاقوز.به محض آویزان شدنش میگوید: مامان دماغم!
می دوم و دستمال کاغذی می دهم دستش که یک وقت نکند راحت ترین راه که همان مالیدن به آستینش است را امتحان کند.
سرفه های خشک هم دارد و چند باری هم خیلی شیک و مجلسی! بالا آورد.
یاد خودم می افتم که دختر گنده ای شده بودم -ده دوازده ساله - اما بعد از هر بار بالا آوردن گریه می کردم – خجالت نمی کشیدم واقعا؟ - بعد این بچه چندباری بالا آورد و آخ هم نگفت.از این رو گفتم شیک و مجلسی!
امروز غروبی بردیمش دکتر و وارد فاز تازه سرماخوردگی شدیم؛ فاز طاقت فرسای خوراندن دارو ، فاز جان من! مرگ من! داروتو بخور!
یک فامیل نزدیکی! داریم که هر وقتِ روز به آدم زنگ بزند بلافاصله بعد از سلام و خوبی می پرسد: خواب بودی؟
ساعت ده صبح؛ خواب بودی؟
ساعت دوازده ظهر: خواب بودی؟
ساعت هفت عصر؛ خواب بودی؟
هر بار هم میشنود: الان وقت خواب نیست که ، ولی هرگز! از رو نمی رود و دفعه بعد وقت احوالپرسی سوال معروف و حرص درآرش را می پرسد.
دلم می خواهد یک روز بدون رودربایستی ازش بپرسم: چرا؟؟؟؟جان من بگو چرا؟
شام خانه ی مامانم اینها بودیم.گفتم یازده شب می آیم و برای سحری چیزی می پزم.
خاله بزرگه آمد آنجا ، شوهرش مریض و از کار افتاده است و دخترش کیلومترها دورتر درس می خواند.
می خواست چند تا وسیله سنگین از خانه اش بیاورد و بگذارد توی انباری خانه ی مامانم اینها ، سین و بابا بعد از شام برای کمک رفتند و این کمک تا پاسی از شب - یک و نیم بعد از نیمه شب - طول کشید.
دیر وقت برگشتیم ، گفتم املت می پزم و خلااااص. سین جااان! هم قبول کرد- مردی که برای شکم ادا و اصول نداشته باشد باید هم بشود جان و عزیزم و عشقم-
می گفتم؛ گوجه ها را از یخچال درآوردم ، خواستم تخم مرغ ها را هم بیاورم بیرون که دیدم بله! دو تا تخم مرغ بیشتر نداریم!
فکر کن به سین جااان می گفتم سهمت از سحری یک تخم مرغ بیشتر نیست ، شانزده ساعت هم قرار است روزه باشی، تبدیل میشد به سینِ خالی!
الان توی سکوت قشنگ این وقت شب دو تا تکه مرغ شوت کرده ام توی قابلمه و توی قابلمه دیگر آب گذاشته ام که بجوشد و برنج بپزم.
آن وقت کِی بخوابم؟
تا من باشم هر روز کم و کسری های خانه را توی آن لیست مهجور! نیازمندی ها بنویسم.
امشب برای سحری املت می پزم؛ سه تا تخم مرغ سهم سین جااان! و دو تا برای خودم ، خسته شدم بس که پلو خورشت پختم.
اما خودمانیم ماه رمضان برای هر کسی آب نداشته باشد برای ما خانم های خانه دارِ محکوم به آشپزیِ ابدی :)) نان داشته.
شما را نمی دانم اما ما برای افطاری پنیر و گوجه و خیار می خوریم با نان بربری -ترکیبی که عاشقش هستم- شام نمی خوریم و فقط برای وعده ی سحر چیزی می پزم.از این بهتر هم مگر داریم؟
داشتیم قبل ترها ، روزهای مجردی ، روزهای دختر خانه بودن!
ماه رمضان هایی که مامان ِ طفلکی دست تنها سحری آماده می کرد ، سفره می انداخت ، چای می ریخت و می آمد بالای سرمان که بیدارمان کند برای رفتن سر سفره ی آماده ، ناز هم می کردیم برایش که "حالا بذار یه کم بخوابم میام خودم".
به چشم برهم زدنی نقش مان از کسی که بیدارش می کنند تبدیل شد به کسی که زودتر از بقیه بیدار میشود ، سحری آماده می کند و می رود سر وقت بقیه.
ساعتِ گوشی را گذاشته ام روی سه و نیم که زودتر بلند شوم ، گوجه ها را خرد کنم توی ماهیتابه ، آبشان که کشیده شد تخم مرغ ها را بشکنم تویش و بعد بروم سراغ سین ،،، ولی احتیاجی به زنگ گوشی هم نیست ، خوابم نمی برد!
دیشب ساعت دوی نصفه شب که خوابم نمی آمد یاد گز بستنی ای افتادم که ته فریزر از غارت حبه در امان مانده بود؛ سین و حبه خواب بودند.
رفتم توی آشپزخانه و بستنی را از فریزر کشیدم بیرون و شروع کردم به خوردنش، به مزه مزه کردنش.اصلا نصف خوشمزگی هر چیزی به این است که عجله ای برای خوردنش نداشته باشی و اجازه بدهی مزه ی آن آرام آرام برود زیر زبانت.
خیلی داشت خوش می گذشت؛ شب و سکوت و مزه ی بستنی ای که دوستش دارم و .
یک آن یاد مادربزرگم افتادم که دو سه روز پیش سکته کرده و یک طرف بدنش لمس شده ، حرف نمی زند ، هیچ غذایی نمی تواند بخورد ، آب میریزند توی گلویش و از پس قورت دادن آب هم بر نمی آید.
خوشمزگی بستنی و حال خوب شبانگاهی دود شد رفت هوا.
زندگی استاد قاطی کردن مزه هاست؛ یک دفعه هر چه تلخی هست به کامت می ریزد ، انگار نه انگار که چند لحظه قبل داشته ای طعم شیرینش را مزه مزه می کردی.
من هر چند وقت یکبار می افتم روی خط یک چیزی ، جوری می افتم روی آن خط که شورش را در می آورم اصلا!
خط بافتنی ، آشپزی ، کیک پزی ، کتاب ، ورزش ، رسیدگی به پوست و مو و فلان و بیسار.
این روزها افتاده ام روی خط گل و گیاه ، مدام توی نت طرز نگهداری و مراقبت از فلان گل و گلدان را سرچ می کنم ، حواسم به گلدان های فک و فامیل و دوست و آشناست و اینکه حتما ازشان یک قلمه گل بگیرم ، پیج های گل را فالو می کنم ، به گلها می رسم - امروز فقط سه چهار بار گل ها را آب پاشی و غبارروبی کردم! - در این حد آدم جوگیری هستم.
بعدازظهر همه گلدان هایم را بردم توی حیاط ، چون دیدم مادر شوهر همه گل و گلدان هایش را گذاشته توی حیاط و چه سر حال و قشنگ هستند همه شان.
بردم گذاشتم زیر سایه درخت انگور.
الان؟ دلم رفته برای شمعدانی مادر شوهر اما رویم نمیشود ازش قلمه بگیرم.
خدایا!
همه ی رویِ خطِ چیزی افتاده ها و جو گیرها را شفا بده ،،، من را هم!
یک فراز از مناجات شعبانیه است که می گوید:
"إِلَهِی لَمْ یَکُنْ لِی حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِیَتِکَ إِلا فِی وَقْتٍ أَیْقَظْتَنِی لِمَحَبَّتِکَ.
خدایا من قدرت و توان این که گناه نکنم ندارم ، از پس خودم بر نمی آیم ، مگر اینکه خودت از روی محبت بیدارم کنی!"
خدایا!
فقط من و تو می دانیم که چند بار توی زندگی خواسته ام که دروغ نگویم ، پشت سر کسی حرفی نزنم ، حسادت نکنم ، حرفی نزنم یا کاری نکنم که دل پدر و مادرم بشکند ، کینه نداشته باشم و .
چند شب قدر نشسته ام به تقاضای بخشش و الغوث الغوث گفته ام ، چند بار توی زندگی خواسته ام کاری که تو دوست داری بکنم و کاری که تو نمی خواهی اش ترک کنم اما نشده ، از پس خودم بر نیامده ام ، امسال از سهم اجابت شب قدرم همین را می خواهم:
بیدارم کن.اراده ی خواب گرفته ام را بیدار کن آخدا!
سین برای فوت مامان بزرگه بنر سفارش داده بود ، پنج شنبه قبل از مراسم رفتیم خانه ی عمو کوچیکه که مامان بزرگه آنجا زندگی می کرد ، ایل و تباری پدری رفته بودند مسجد و کسی خانه نبود ، بنر عرض تسلیت را آوردیم بزنیم به دیوار خانه شان ، نوشته بود:
جناب آقای فلانی -که بابای من باشد- و خانواده معزی!
درگذشت پدر گرامیتان را چی؟ پدر گرامی که پانزده سال پیش فوت شده بود.
آقای بنر چی! به جای مادر گرامی نوشته بود پدر گرامی ، سین هم بنر را همانطور لوله شده تحویل گرفته و نکرده بود محض رضای خدا یک نگاهی به نوشته هایش بیندازد.
ماژیک و کاغذ و امکانات نوشتاری هم نداشتیم که یک جوری پدر را تبدیل کنیم به مادر ، بنر را لوله کردیم انداختیم توی ماشین و در وضعیت کنف شدگی!! رفتیم مسجد.
نتیجه اخلاقی: بخوانید فرزندانم!
بنری که سفارش داده اید را همانجا توی مغازه باز کرده و بخوانید ، راه دوری نمی رود.
به گمانم ماه رمضان با خودش چوب جادویی داشته و زده به قلب مان یا با آمدنش گَرد مهربانی آورده پاشیده به خانه مان که حال و احوال رابطه دو نفره مان اینقدر خوب و قشنگ و مخملی:) شده، می ترسم ماه مبارک برود و رابطه مخملی مان زشت و زمخت و زِبر!! بشود.
درباره این سایت